، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

فرشته های کوچولو

نوروز 91

ل تصمیم گرفتم به خاطر بچه ها یک سفره بچه گونه برای هفت سین داشته باشیم .یک سفره قرمز و سفید با عروسکای کوچولو                            زهرا نمونه این عروسک رو از ۲ سالگی داشت و خیلی بش علاقه مند بود ولی دیگه خراب شده بود این عروسک جدید یکی از عیدیهای زهراست به اضافه ۱ جفت گوشواره که توی گوشش                           تعطیلات عید رو جایی نرفتیم فقط ۱۳ به در. . . البته منظورم از جایی مسافرته دید و بازدید های معمول که سر جاش بود     ...
11 تير 1391

<no title>

  تا دیده ام به روی جهان باز شد، زشوق لبخند مهربان تو جا در تنم دمید فریاد حاجتم چو برون آمد از گلو دست نوازش تو به فریاد من رسید . تقدیم به آنی که بهشت زیر پایش جا دارد به مادرم... که مهرش تا ابد در دلم جای دارد. تو بهترین گل، میان شهر گلهایی تو رنگ آفتابی، شب که می رسد، مثل ستاره، گوئیا مهتابی مادر خوبم، روزت مبارک امیدوارم بتوانم آن شکوه عشق را که در زمزمه های مادرانه ات یافتم به کودکانم تقدیم کنم   ...
11 تير 1391

سفر مشهد

همون طور که گفته شد در ایام تعطیلات نوروز مسافرت نرفتیم ولی با یک تصمیم آنی برای رفتن به مشهد اقدام کردیم واقعا سفر خوبی بود مدتش کم بود ولی نهایت استفاده رو بردیم و خوش گذشت مخصوصا سوییتی که ساکن شدیم عالی بود درست روی کوه سنگی مشهد زهرا و محمد مهدی طبق معمول سواره (ساعت ۱۲:۳۰ شب مشهد) این مرد عنکبوتی هم از فرودگاه اهواز همسفر ما شد                 اینم مکان زیبایی که ساکن بودیم                                  ظهر روز اول برای زیارت حرم امام رضا رفتیم محمد مهدی کل آبهای تو حرم رو تست کرد                            ناهار رو رفتیم هتل قصر به یاد دوران ماه عسل واقعا برای من تجدید خاطرات شد                           ...
11 تير 1391

تولد مامانی

امروز ۶ خرداد روز تولده مامانی                                      دیشب مامان و بابام و آجی هام بی خبر با یک کیک تولد خیلی قشنگ اومدن خونمون و واقعا غافلگیرم کردن از این که مامانم هنوز به اندازه دوران کودکی سعی میکنه که توی این روزها غافلگیر و خوشحالم کنه خیلی احساس خوبی بم دست میده امروز شدم یه مامان ۲۷ ساله که تو این سالها چقدر کار انجام داده هم درسشو ادامه داده هم یه زندگی رو اداره کرده . . . ومهم تر از همه دو تا فرشته کوچولو داره امروز ازخدا میخوام : هر روز برایم رویایی باشد در دست نه دوردست عشقی باشد در دل نه در سر و دلیلی باشد برای زندگی نه روز مره گی از خدا میخوام کنار بچه هام باشم تا وقتی...
11 تير 1391

دبستان

اینقدر سرم شلوغ بود که نرسیدم به موقع از جشن پایان تحصیل زهرا بنویسم که حال باید از دردسرهای ثبت نام و اینکه کجا برای دبستان بهتره بنویسم در تالار مهر جشن پایان سال تحصیلی برگزار کردن تصمیم داشتیم محمد مهدی رو با خودمون ببریم ولی از اونجاییکه من ساعت جشن که ۴:۳۰ نوشته شده بود رو ۱۴:۳۰ خوندم ۲ساعت قبل راهی شدیم و وقتی پرسون پرسون تالار مهر رو پیدا کردیم دیدیم هیچ خبری نیست دلیل رو جویا شدم و فهمیدم چه اشتباهی کردم پس برگشتیم خونه و پسرم توی راه خوابید این شد که منو زهرا تنهایی جشن رفتیم                             از اونجایی که زهرا در کلاس هفت بود پس آخرین کلاسی بودن که برای دریافت لوح وجایزه بالا رفتن و زهرا حسابی بی تاب شده بوذ   ...
11 تير 1391

دخترم داره خانم میشه

۲ روز پیش رفتیم و زهرا واکسن پیش از دبستانش رو زد و راحت شدیم البته تا ۱ روز بعدش دستش درد داشت زهرا منتظر برای دریافت واکسن                           مدرسه هم که فعلا همون شایستگان ثبت نامش کردیم البته هنوز مصاحبه اش مونده که قراره بامون تماس بگیرن داریم یه پروژه بزرگ روشروع میکنیم از دبستان تا دانشگاه امیدوارم خدا کمکمون کنه و دخترم همیشه موفق باشه دخترم دیگه داره خانم میشه اینو از رفتاراش که کلی عوض شده میگم البته زهرا خانم از همون موقع که به دنیا اومد زیاد بچگی نکرد روحیه مخصوص خودشو داشت همیشه ترجیح میداد تو جمعبزرگترا باشه تا بچه ها وقتی با محمدمهدی مقایسش میکنم میفهمم چه فرشته ای بود نفهمیدم چطور این سالها گذشت و زهرای ...
11 تير 1391

بدون عنوان

سلام به دوستان گلی که از وبلاگ ما دیدن میکنن لطفا پیغام بزارید تا شما رو لینک کنیم متشکریم ...
22 خرداد 1391

سفر غیر منتظره

چند وقتی بود که برای خرید لباس زمستونه در گیر بودم مخصوصا برای محمد مهدی جنسای باب میلم رو یدا نمیکردم این شد که وقتی بابایی گفت که فردا برای ۳ روز میره تهران اگه دوست داریم باهاش بریم فوری ذیرفتیم و ۵ شنبه تهران بودیم                                                 محمد کلی توی حمل بارها به بابایی کمک کرد  زهرا از دیدن برف نشسته در کنار خیابان و روی درختا حسابی به وجد اومده بود (آخه ما خوزستانیها واقعا برف ندیده ایم) صبح جمعه ساعت ۸ صبح بالای سرم بود و اینقدر اصرار که بره ارکینگ و برف بازی کنه. . .                                                    محمد که خودشو توی این برفای  باقیمونده می انداخت                         ...
21 خرداد 1391

<no title>

چند روز پیش عموورنگ و امیر محمد برای اجرای برنامه اهواز بودن به دعوت یکی از دوستان بچه ها رو بردم مخصوصا برای محمد مهدی برنامه جالبی بود و جالبتر اینکه آخر برنامه صورتشون رو رنگ کردن تمام طول برنامه محمد مهدی ایستاده بود چون کلا اعتقادی به یک جا نشستن نداره                                                                              بعد از اجرای برنامه هم بچه ها توی پارکی که توی محوطه بود حسابی بازی کردند چند روز قبلش هم با بچه ها برای اجرای نمایش رفتیم ولی دوربین رو نبردم چقدر احساس خوبی وقتی که بتونی شادی رو به بچه هات هدیه کنی و چقدر زود شاد میشن این فرشته های کوچولو   ...
21 خرداد 1391