، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

فرشته های کوچولو

سفر غیر منتظره

چند وقتی بود که برای خرید لباس زمستونه در گیر بودم مخصوصا برای محمد مهدی جنسای باب میلم رو یدا نمیکردم این شد که وقتی بابایی گفت که فردا برای ۳ روز میره تهران اگه دوست داریم باهاش بریم فوری ذیرفتیم و ۵ شنبه تهران بودیم                                                 محمد کلی توی حمل بارها به بابایی کمک کرد  زهرا از دیدن برف نشسته در کنار خیابان و روی درختا حسابی به وجد اومده بود (آخه ما خوزستانیها واقعا برف ندیده ایم) صبح جمعه ساعت ۸ صبح بالای سرم بود و اینقدر اصرار که بره ارکینگ و برف بازی کنه. . .                                                    محمد که خودشو توی این برفای  باقیمونده می انداخت                         ...
17 دی 1390

<no title>

چند روز پیش عموورنگ و امیر محمد برای اجرای برنامه اهواز بودن به دعوت یکی از دوستان بچه ها رو بردم مخصوصا برای محمد مهدی برنامه جالبی بود و جالبتر اینکه آخر برنامه صورتشون رو رنگ کردن تمام طول برنامه محمد مهدی ایستاده بود چون کلا اعتقادی به یک جا نشستن نداره                                                                              بعد از اجرای برنامه هم بچه ها توی پارکی که توی محوطه بود حسابی بازی کردند چند روز قبلش هم با بچه ها برای اجرای نمایش رفتیم ولی دوربین رو نبردم چقدر احساس خوبی وقتی که بتونی شادی رو به بچه هات هدیه کنی و چقدر زود شاد میشن این فرشته های کوچولو   ...
17 دی 1390

بدون عنوان

کدامين هديه را به قلب مهربانتان تقديم کنيم که خود گنجينه ي زيبايي هاي عالميد؟ اي لطيف ترين سرودهای طبيعت، چگونه خدا را براي چنين بخشش رنگيني شکر گوييم؟  
8 مهر 1390

شیطنتی که کار دستش داد

امروز محمد مهدی با عموش رفته بودن تا مامان کتی رو ازمراسم عزاداری بیارن به گفته عموش تو فاصله کمی که پیاده شده تا بگه مامان کتی رو صدا کنن محمد مهدی در ماشین رو از داخل قفل کرده به محض اینکه جریان رو شنیدم نمیدونم چطور خودمو رسوندم اونجا وقتی رسیدم بچم وحشت زده گریه میکردو کلی آدم دورش جمع شده بودن و میخواستن بش حالی کنن که چطور درو باز کنه یا شیشه رو پایین بیاره وقتی دیدمش منم زدم زیر گریه. . . خلاصه نیم ساعتی طول کشید تا کلید دوم ماشینو آوردن وپسرم رو از اون تو در آوردیم .خوشبختانه کولر ماشین روشن بود ولی محمد مهدی خیس از اشک بود و وحشتزده به من چسبیده بود و حتی میترسید سوار ماشین خودمون بشه
14 شهريور 1390

این روزهای زهرا

این روزها زهرا یه مهمان کوچولو داره که حسابی سرگرمش کرده آنیسا دختر عمه زهرا چند روزی که از تهران اومده وقراره چند روزی اهواز بمونه زهرا اینقدر خوشحال که تا از خواب بیدار میشه میره پایین سراغ آنیسا و موقع خواب بر میگرده و حاضر مدتها نی نی رو روی پاش تکون بده و اصرار میکنه که اونو تو بغلش بزاریم  از طرفی هم کلافه شده که دیگه کی میرم پیش دبستانی مخصوصا که کلاس زبان و نقاشیش تمام شدهو فعلا تصمیم ندارم ثبت نامش کنم انشاالله از اول مهر دخترم میره پیش دبستانی شایستگان امیدوارم که انتخابمون برای پیش دبستانی درست بوده باشه بعد از کلی بررسی ودو دلی بین نوید صالحین و شایستگان تصمیم گرفتیم که بره شایستگان از خدا میخوام که زهرای من رو همیشه توی درس و...
14 شهريور 1390

تولد محمد مهدی

۱۶مرداد تولد پسرم بود که با کمی تاخیر یه تولد کوچولو براش گرفتیم پسرک خوشگلم الهی صد ساله شی نه صد و بیست ساله شی نه صدو بیست سال کمه همیشه زنده باشی ...
14 شهريور 1390