، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

فرشته های کوچولو

خاطرات زهرا از سال تحصیلی جدید(قسمت اول)

1392/6/6 15:46
نویسنده : مامانی
836 بازدید
اشتراک گذاری
روز اول رو همونطور که گفتم خواب موندیم و دیر رسیدیم

روز دوم که همون اول مهر بود مسیر جاده ساحلی یعنی نزدیک مدرسه از اونجا که تجمع مدارس شهید ابراهیمی و شایستگان و نوید صالحین هست واقعا شلوغ بود و به سختی جای پارک گیر آوردیم و بازم یکم دیر رسیدیم البته اکثرا این وضع رو داشتن

ظهر که میخواستم برم دنبال زهرا محمد مهدی با بابا اسماعیل رفته بود بیرون و توی راه برگشت بودن و بابا اسماعیل گفت که محمد گفته منو ببر پیشه مامانم پس منتظر بمون تا برسیم اینقدر دیر رسیدن(به دلیل ترافیک ناشی از بازگشایی مدارس) وبه دلیل ترافیک یاد شده و زمان کمی که مونده بود تصمیم گرفتم با آژانس برم که درگیر جای پارک و. . . نشم ولی وحشتناک بود و قطعا به موقع نمیرسیدم این شد که با مدرسه تماس گرفتم و گفتم زهرا رو توی دفتر مدرسه نگه دارن که سردرگم نشه

اونها هم گفتن که کلاس اولی ها رو زودتر فرستادن بیرون ولی توی بلندگو صداش میکنن شما نگران نباش

خلاصه اینکه نرسیده به مدرسه از آژانس پیاده شدم و به راننده گفتم که با محمد مهدی بیان جلوی در مدرسه و خودم رو به مدرسه رسوندم و مستقیم رفتم به دفتر مدرسه ولی دخترم نبود مدیر گفت که الان پیج میکنیم ولی دلم آروم نشد رفتم سمت کلاس اونجا هم نبود با عجله رفتم توی حیاط و نگاه مظلوم دخترم رو احساس کردم همین که منو دید پری توی بغلم و

با هم رفتیم سمت دستشویی ها و صورتش و شستم و گفتم که زشته محمد تو رو این شکلی ببینه

بعد برام تعریف کرد که توی بلندگو میگفتن زهرا . . . وسط(دفتر رو وسط شنیده بود) منم اون وسط منتظر موندم

وقتی براش توضیح دادم کلی با هم خندیدیم قهقههو رفتیم بیرون از مدرسه توی این مدت هنوز آژانس به در مدرسه نرسیده بودو این هم خاطره روز دوم

توضیح اینکه دخترم همیشه دانش آموز منظمی هست و این رو کادر مدرسه میگن ولی امسال ناخواسته اینطور شد

                   

از طرفی زهرا چند وقت پیش علی رغم اینکه اسکیتهای خیلی خوبی داشت اینقدر نق زد و به من اصرار کرد و فشار آورد که اسکیت صورتی میخوام منم براش خریدم و اسکیتهای سابقش مال محمد شد ولی برای اینکه عادت نکنه به این روش بهش گفتم که این هدیه تولدت بود که مجبور شدم الان بخرم  وتولد بی هدیه هم که فایده نداره پس از تولد خبری نیست خلاصه اینکه از اون روز هر روز اصرار میکنه که برام جشن تولد بگیر منم بهش گفتم که اگه دختر خوبی باشه شاید جشن تولد بگیریمو توی برنامم بود که روز تولدش سورپرایزش کنم

خلاصه اینکه زهرا جمعه خونه بابا اسماعیل بود بعد از ظهر تماس گرفتم که زهرا رو بفرستن که زودتر بخوابه و برای فردا آماده بشه مامانم گفت که دوست نداشت بیاد ولی بهش گفتم که اگه به مامانت نمیگی یه چیزه مهم بهت بگم اونم قول داده مامانم هم بهش گفته که مامانت تصمیم داره اگه مرتب بری مدرسه برات جشن تولد بگیرههورا

مامانم میگفت اینو که شنید فورا آماده رفتن شد

دختر کوچولوی معصوم من اینا رو مینویسم تا یه روز بخونی و به این روزها و خاطرات بخندی09300000

مطمئن باش که برات جشن تولد میگیرم حتی اگر مدرسه نری07400000

عزیز دلم باید اعتراف کنم که اگر تو امروز اینقدر وابسته و حساس  هستی تقصیر منه چون بیشتر از اونی که تو به من وابسته باشی من به تو وابسته ام وتحمل ناراحتیت رو به هیچ قیمتی حتی یاد گرفتن اشتباهاتت رو ندارم

         

امروز که برای زهرا سومین روز بود از مدرسه اومده میبینم کمربند پشت لباسش پاره شده با تعجب میپرسم این چیه؟میگه رومینا لباسم رو کشیده پاره شده

دیروز که از مدرسه برگشت گفت که کنار رومینا نشسته و با هم دوست شدن و زنگ تفریح رو با هم بودن ولی توی کلاس رومینا همش بامن حرف میزنه و اصلا نمیزاره حرفهای خانم معلم رو بشنوم و تا روم به معلمه صدام میکنه و یه چیزی میگه

منم از اونجایی که تصمیم گرفتم امسال به شکایتهای زهرا از کلاس و معلم و همکلاسیها زیاد اهمیت ندم چیزی نگفتم ولی ظاهرا قضیه جدیه

البته گفت که امروز با بهار از بچه های پارسال دوست شدهو بعد هم با رومینا قهر کردن

چه دنیای شیرین و قشنگی دارن یه روز قهرن یه روز آشتی تمام مشکلاتشون هم توی همین محدوده است چه آسون میخندن وچه راحت شاد میشن

عزیز دلم همیشه شادیها رو در زندگیت آرزو دارم امیدوارم که شاهد پیشرفتت باشم و از شکوفایی تو به خودم ببالم

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)