، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

فرشته های کوچولو

نیمه شعبان (تولد پسرم)

سه سال پیش بود که با دکترم صحبت کردیم برای اینکه پسرم روز نیمه شعبان به دنیا بیاد ۲ روز زودتر در روز جمعه ۱۶ مرداد ۸۸ مصادف با ۱۵ شعبان میلاد امام زمان پسرم رو به دنیا بیاره و این شد که اسمش رو به محمد مهدی تغییر دادیم                                  اینجا محمد تازه به دنیا اومده پشت در اتاق عمل به قشنگ شدنش امیدی نداشتیم                                   واین گل پسره ۲ سال و۱۱ ماهه ناز و شیطون من ذره ذره قد کشیدی درمن بزرگ شدی وریشه دواندی و شدی دنیای من با تو زیباتر شده روزها و شبهای من. ...
17 مهر 1391

زهرا خانم

                  به جای مونده از عکس های ۲ پست قبل بالاخره مدرسه با ما تماس گرفت ومنو زهرا برای مصاحبه راهی مدرسه شدیم بماند که شب قبل خوب نخوابیده بودیم و تا دیر وقت بیدار بودیم خدا رو شکر دخترم سوالات رو خوب جواب داد و نامه تایید رو گرفت بعد هم با هم رفتیم و روپوش سفارش دادیم وگفتن که ۲۰ مرداد آماده میشه هنوز سنجش مونده که قراره فردا اقدام کنیم   ...
17 مهر 1391

پسرم بزرگ شده

پسرم بازم موهاش رو کوتاه کرداینقدر موهاش بلند شده بود که هیچکس تشخیص نمیداد پسره یک دلیل دیگه هم گرمای هوا بود همیشه سرش خیس بود از طرفی هم اجازه نمیده موهاش رو ببندم  و میگه مگه من دختلم؟؟؟؟                                                         و از یه نمای دیگه                                                      توی آرایشگاه آقایی که میخواست موهاش رو کوتاه کنه بهش گفت نترسی محمد مهدی با چهره حق به جانب گفت:نمیتسسسسسسسسم من مددددددددددم(مردم) و اینم ژست بعد از کوتاهی موهاش این روزها متاسفانه عاشق یه شخصیت کامپیوتری شده اینجا فکر میکنه همون(جی تی آی) شده یعنی اینجوری گولش زدیم که راضی بشه موهاش رو کوتاه کنه     ...
17 مهر 1391

تولد محمد مهدی

سه سال گذشته، باورم نمی شود  چه زود گذشت و من هنوز گاهی باورم نمی شود که تو کنار منی آمدنت ناباورانه بود و بودنت لذت بخش است. دوای تمام دردها ، غم ها و خستگی هایم است . وقتی نرمی بدنت را در آغوش می کشم، وقتی سر و صورت و دهانترا می بوسم و می بویم  هیچ غمی نمی ماند.و میدانم که چقدر زمانی دلتنگ در آغوش کشیدنت میشوم پس قدرش را میدانم  من می دانم قدر   زمانی را که برای اولین بار لب هایت روی هم لغزید و صوتی شبیه ماما از بینشان خارج شد..قدر چشمان معصومت که پر از سوال اند.به چشم هایت فکر می کنم،به دریای پاکی که قطره ای آلودگی به آن راه نیافته.به چشم هایت فکر می کنم و سیر نمی شوم.به اولین قدم هایت فکر می کنم،به اولین موفقیت هایت،به اولین ت...
17 مهر 1391

اتاق جدید و این روزهای ما

۱ ماهی میشه که اتاق بچه ها کلا تغییرات پیدا کرده ولی تنبلیم شد که بنویسم جریان از اونجا شروع میشه که زهرا برای سیسمونی یه تخت نوزادی داشت که توی اتاق ما بود و تا حدود ۱سال و نیمگی توش میخوابید و یه سرویس خواب توی اتاقش که بعد از اینکه توی اون نوزادی جاش نبود اونیکی تخت به اتاق ما منتقل شد تا محمد به دنیا اومد حالا دیگه تخت نوزادی هم اومد توی اتاق ما وحسابی جا تنگ شد تا اینکه محمد هم به سرعت رشد کرد و اونتو جاش نبود پس ۱تخت ۱نفره برای زهرا خریدیم و زهرا به اتاق خودش منتقل شد و تخت نوزادی هم جمع شد مدتی به شوق تخت جدید اوضاع خوب بود تا اینکه بهانه گیری ها شروع شد: خوش بحالتون همه اونجا میخوابین فقط من چرامحمدپیشه شماست ولی من . . . ...
17 مهر 1391

من کلاس اولی هستم

چهارشنبه ۲۹ مهر جشن شکوفه ها برگزار شد ما هم شب قبلش از اونجایی که بابایی سفر بود و تنها بودیم رفتیم خونه مامانم زود هم خوابیدیم و موبایلم رو هم برای ۷:۱۰ تایم کردم چون برنامه ساعت ۸ شروع میشد ولی نمیدونم چرا خواب موندیم و ۲۰ دقیقه به ۹ مامانم ما رو بیدار کرد با عجله آماده شدیم و صبحانه نخورده راهی مدرسه شدیم وقتی رسیدیم جشن تمام شده بود و بچه ها سر کلاس بودن کلاس ها مشخص شده و اسامی توی برد بود زهرا در کلاس اول ۳ خانم شیرانی بود با عجله از ورودی کلاسها از دخترم عکس گرفتم و رفت سر کلاسش           به قول معلمش اشکال نداره یه خاطره شد برای ثبت در خاطراتش خلاصه که یه هدیه کوچولو و کتابهاش رو گرفت و حضور وغیاب جهت آشنایی انجام شد وزمان ...
17 مهر 1391

خاطرات زهرا از سال تحصیلی جدید(قسمت اول)

روز اول رو همونطور که گفتم خواب موندیم و دیر رسیدیم روز دوم که همون اول مهر بود مسیر جاده ساحلی یعنی نزدیک مدرسه از اونجا که تجمع مدارس شهید ابراهیمی و شایستگان و نوید صالحین هست واقعا شلوغ بود و به سختی جای پارک گیر آوردیم و بازم یکم دیر رسیدیم البته اکثرا این وضع رو داشتن ظهر که میخواستم برم دنبال زهرا محمد مهدی با بابا اسماعیل رفته بود بیرون و توی راه برگشت بودن و بابا اسماعیل گفت که محمد گفته منو ببر پیشه مامانم پس منتظر بمون تا برسیم اینقدر دیر رسیدن (به دلیل ترافیک ناشی از بازگشایی مدارس) وبه دلیل ترافیک یاد شده و زمان کمی که مونده بود تصمیم گرفتم با آژانس برم که درگیر جای پارک و. . . نشم ولی وحشتناک بود و قطعا به موقع نمیرسیدم...
17 مهر 1391

دخترم داره خانم میشه

۲ روز پیش رفتیم و زهرا واکسن پیش از دبستانش رو زد و راحت شدیم البته تا ۱ روز بعدش دستش درد داشت زهرا منتظر برای دریافت واکسن                           مدرسه هم که فعلا همون شایستگان ثبت نامش کردیم البته هنوز مصاحبه اش مونده که قراره بامون تماس بگیرن داریم یه پروژه بزرگ روشروع میکنیم از دبستان تا دانشگاه امیدوارم خدا کمکمون کنه و دخترم همیشه موفق باشه دخترم دیگه داره خانم میشه اینو از رفتاراش که کلی عوض شده میگم البته زهرا خانم از همون موقع که به دنیا اومد زیاد بچگی نکرد روحیه مخصوص خودشو داشت همیشه ترجیح میداد تو جمعبزرگترا باشه تا بچه ها وقتی با محمدمهدی مقایسش میکنم میفهمم چه فرشته ای بود نفهمیدم چطور این سالها گذشت و زهرای...
14 مهر 1391